قصة من الادب الايراني ( درس هاي زندگي..... ) منقولة
بتاريخ : 12-10-2012 الساعة : 09:51 AM
در سالي که قحطي بيداد کرده بود و مردم همه زانوي غم به بغل گرفته بودند مرد عارفي از کوچه اي مي گذشت غلامي را ديد که بسيار شادمان و خوشحال است .
به او گفت چه طور در چنين وضعي مي خندي و شادي مي کني ؟
جواب داد که من غلام اربابي هستم که چندين گله و رمه دارد و تا وقتي براي او کار مي کنم روزي مرا مي دهد پس چرا غمگين باشم در حالي که به او اعتماد دارم؟
آن مرد عارف که از عرفاي بزرگ ايران بود گفت: از خودم شرم کردم که غلام به اربابي با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمي دهد و من خدايي دارم که مالک تمام دنياست و نگران روزي خود هستم.
..... دوست داشتم...... برادر سيد علي الموسوي .